خواهرِ بهشتی ام، سلام
سلامم را از دوردست ها پذیرا باش
امروز اندیشه ام در یکی از گفته هایت گیر افتاده بود:
یک روز به من گفتی که هیچ وقت اجازه ندادی یارَت اشکهای مروارید گونه ات را ببیند
با خودم گفتم .
شگفت زده به خودم گفتم؛
"ولی من پنجمین روزِ نوروز با چشمهای خودم اشکهای الماس گونه ی خواهرم را به نظاره نشستم و دلم لرزید و."
رمز و رازِ این داستان چیست؟ این دیدن و ندیدن
هرچند برادرت تو را پند داد که یارت را از دیدن اشکهایت محروم نکنی و تو هم مثل همیشه خواهشِ برادرت را اجابت کردی
ولی به راستی سرِّ این داستان چیست؟
چرا چشم های من باید اشکهای نقره فامِ تو را ببینند و قلب و روح و زندگی ام به تکاپو بیفتد؟
درباره این سایت